فرزندم خوابیده. استرس دارم. مثل تک تک روزهایی که چرت روزانه میزند و تمام مدتی که خوابیده استرس دارم. استرس از خواب بیدار شدنش و تمام شدن معدود لحظاتی از شبانه روز که به من نچسبیده است. نمیتوانم از زمانی که خوابیده استفاده کنم چون میترسم کوچکترین صدایی تولید کنم و از خواب بیدار شود. اغلب دراز میکشم و به سقف خیره میشوم تا بیدار شود. سعی میکنم سکوت را بشنوم. تنها لحظات ساکت خانه را ببلعم و ذخیره کنم برای بقیه روز. به سکوت احتیاج دارم. بیش از یکسال است که حتی یک شب هم درست نخوابیدهام. به خواب احتیاج دارم. به خواب راحت. به سکوت. به تنهایی. آه به تنهایی. بارها این مدت آرزو کردم که مریض شوم. که بستری شوم. بروم بیمارستان چند شب راحت بخوابم. تنها. مریضم ولی نه آنقدر که بستری شوم. در حد تب و سردرد و گلودرد و
سرفههایی که وقتی میگیرد بیامان میشود. دلم میخواهد فقط مریض باشم نه مادر. دلم میخواهد پتو بغل کنم و بروم چند روزی بخوابم. فقط راحت بخوابم. سرفههایم را قورت میدهم، به سختی، مبادا با صدایشان بیدار شود. ترجیح میدهم از شدت قورت دادن سرفههایم بمیرم تا اینکه بیدار شود و این لحظات سکوت که نهایتا چهل و پنج دقیقه خواهد بود از دست برود. در طول یک شبانه روز دهها احساس مختلف را تجربه میکنم. فقط در طول یک شبانه روز. وقتی توی خانه راه میرود و مشغول بازی خودش است گاهی نگاهش میکنم و باورم نمیشود تا همین یک سال و سه ماه قبل وجود نداشت. خیلی حس غریبیست. چطور وجود نداشت؟ جطور بدون او زندگی میکردیم؟ چطور شبها میخوابیدیم؟ اصلا چطور آن نوزاد کوچک انقدر بزرگ شد؟ چطور میشود که چیزهایی در جهان هستند که او مالک آنهاست؟ اسباب بازی او، لباسهای او، شانه و لیوان او. به یکباره موجودی آنگاه که دیوانه شدم...
ادامه مطلبما را در سایت آنگاه که دیوانه شدم دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 5talkative6 بازدید : 34 تاريخ : شنبه 26 فروردين 1402 ساعت: 13:18