آنگاه که دیوانه شدم

ساخت وبلاگ
فرزندم خوابیده. استرس دارم. مثل تک تک روزهایی که چرت روزانه می‌زند و تمام مدتی که خوابیده استرس دارم. استرس از خواب بیدار شدنش و تمام شدن معدود لحظاتی از شبانه روز که به من نچسبیده است. نمی‌توانم از زمانی که خوابیده استفاده کنم چون می‌ترسم کوچکترین صدایی تولید کنم و از خواب بیدار شود. اغلب دراز می‌کشم و به سقف خیره می‌شوم تا بیدار شود. سعی می‌کنم سکوت را بشنوم. تنها لحظات ساکت خانه را ببلعم و ذخیره کنم برای بقیه روز. به سکوت احتیاج دارم. بیش از یکسال است که حتی یک شب هم درست نخوابیده‌ام. به خواب احتیاج دارم. به خواب راحت. به سکوت. به تنهایی. آه به تنهایی. بارها این مدت آرزو کردم که مریض شوم. که بستری شوم. بروم بیمارستان چند شب راحت بخوابم. تنها. مریضم ولی نه آنقدر که بستری شوم. در حد تب و سردرد و گلودرد و سرفه‌هایی که وقتی می‌گیرد بی‌امان می‌شود. دلم می‌خواهد فقط مریض باشم نه مادر. دلم می‌خواهد پتو بغل کنم و بروم چند روزی بخوابم. فقط راحت بخوابم. سرفه‌هایم را قورت می‌دهم، به سختی، مبادا با صدایشان بیدار شود. ترجیح می‌دهم از شدت قورت دادن سرفه‌هایم بمیرم تا اینکه بیدار شود و این لحظات سکوت که نهایتا چهل و پنج دقیقه خواهد بود از دست برود. در طول یک شبانه روز ده‌ها احساس مختلف را تجربه می‌کنم. فقط در طول یک شبانه روز. وقتی توی خانه راه می‌رود و مشغول بازی خودش است گاهی نگاهش می‎‌کنم و باورم نمی‌شود تا همین یک سال و سه ماه قبل وجود نداشت. خیلی حس غریبی‌ست. چطور وجود نداشت؟ جطور بدون او زندگی می‌کردیم؟ چطور شب‌ها می‌خوابیدیم؟ اصلا چطور آن نوزاد کوچک انقدر بزرگ شد؟ چطور می‌شود که چیزهایی در جهان هستند که او مالک آنهاست؟ اسباب بازی او، لباس‌های او، شانه و لیوان او. به یکباره موجودی آنگاه که دیوانه شدم...ادامه مطلب
ما را در سایت آنگاه که دیوانه شدم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5talkative6 بازدید : 34 تاريخ : شنبه 26 فروردين 1402 ساعت: 13:18

مشهد تنها جایی‌ست که همواره دلتنگش هستم. در واقع حرم تنها جاییست که همواره تنگش هستم. مدام خودم را در صحن تصور می‌کنم که نشسته‌ام رو به روی گنبد. نه دعایی می‌خوانم نه پشت سرهم نماز. فقط با آرامش نشسته‌ام و هیچ کاری نمی‌کنم جز دیدن و نفس کشیدن فضا. انگار همه دنیا همین لحظه است. انگار دنیا فقط در اینجا خلاصه می‌شود.می‌خواهم اولین سفر تو مشهد باشد. بی‌صبرانه منتظرم که به دنیا بیایی و جهان امن باشد و تو را ببرم حرم. یکی از تصویرسازی‌های مورد علاقه‌ام اولین سفر سه نفرمان شده است.   + نوشته شده در  سه شنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۰ساعت 19:22  توسط تاکتیو  آنگاه که دیوانه شدم...ادامه مطلب
ما را در سایت آنگاه که دیوانه شدم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5talkative6 بازدید : 33 تاريخ : دوشنبه 5 ارديبهشت 1401 ساعت: 3:10

از چیزهایی که نمی‌توانم تغییر دهم خسته و کلافه‌ام. بیشتر از آن خسته‌ام که از من توقع دارند تمام آنها را تغییر دهم. هفته گذشته از نظر روحی و جسمی در یکی از بدترین وضعیت خودم بودم. هورمون‌ها همه چیز را صد برابر بدتر نشان می‌دهند. به تو این احساس را می‌دهند که یک بدبخت به تمام معنا هستی. احساس می‌کنم به شدت تنها هستم. خلا داشتن خواهر و خاله و دختر خاله و... دارد دیوانه‌ام می‌کند. دلم یک گروه زنانه می‌خواهد که حالم را هر روز بپرسند. منم هر لحظه از روز دلم خواست احوالاتم را بنویسم و چند نفر دیگر باشند که واقعا برایشان مهم باشد و برایم دلسوزی کنند یا راهکارهای الکی بدهند. دوستانم؟ نزدیکترین دوست فعلیم مشکل ناباروری دارند و مطرح کردن احوالاتم با او عین بیشعوری خواهد بود. بقیه هم یا مجرد هستند و اصلا برایشان مهم نیست و شرایط فعلی من خیلی برایشان دور است یا متاهل هستند و بچه‌دار و خودشان درگیر زندگی خودشان هستند. در قعر وضعیت سینوسی احوالات روحی قرار گرفته‌ام و همه چیز تیره و تار است. بارها و بارها در این قعر بوده‌ام و می‌دانم وقتی دوره‌اش تمام می‌شود دوباره آسمان را میبینم و زندگی رنگی می‌شود. آنگاه که دیوانه شدم...ادامه مطلب
ما را در سایت آنگاه که دیوانه شدم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5talkative6 بازدید : 41 تاريخ : دوشنبه 5 ارديبهشت 1401 ساعت: 3:10

به نظرم آدم‌ها حقیقت آن چیزی را که به آن باور دارند در بغرنج‌ترین لحظات مثل اوج عصبانیت و ناراحتی به زبان می‌آورد. آن حقیقت تاریکی که همواره پس ذهنشان حرکت می‌کند و به آن توجه نمی‌کنند یا بلند ابرازش نمی‌کنند.من آدم توجه کردن به تک تک کلمات در این لحظات هستم. تاریک‌ترین حقیقتی که آدم‌ها در آن لحظات به زبان می‌آوردند را حفظ می‌کنم و دیگر فراموش نمی‌کنم. شاید هرگز به این واقعیت‌ها اشاره نکنم ولی توی ذهنم خودم آنها را آنالیز می‌کنم. کم کم نشانه‌های دیگری برای آن جمع می‌کنم. خودم را از نظر روحی برای آینده این واقعیت‌ها در سکوت آماده می‌کنم.   + نوشته شده در  پنجشنبه ۸ مهر ۱۴۰۰ساعت 12:8  توسط تاکتیو  آنگاه که دیوانه شدم...ادامه مطلب
ما را در سایت آنگاه که دیوانه شدم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5talkative6 بازدید : 33 تاريخ : دوشنبه 5 ارديبهشت 1401 ساعت: 3:10

نوشتن در این وبلاگ بعد این چند سال بی خبری برایم غریبه نیست. باید باشد، ولی نیست. سر نماز، دلم خواست بنویسم. اینجا. نماز برای آدم‌های میان مایه‌ای مثل من محل تفکرات عمیق و نیازهاست. زمانی، جایی، که انگار فقط خودم توی سر خودم هستم. خودم تنها با خدا. انگار خدا همه دنیا را ساکت کرده است و فقط به من گوش می دهد. الفاظ را ناخوآگاه و روان می‌گویم و توی سرم با خدا حرف می‌زنم. بعضی وقت‌ها مثلا موقع رکوع، دارم به خدا بیشتر توضیح میدهم که فلان فکری که داشته‌ام منظورم چه بوده است. دو دو تا چهارتا می‌کنم و میخواهم نشانش بدهم که ریشه فکرم ناشی از بدی نبوده است. بعد یک باره نفس عمیق می‌کشم و توی سرم می‌گویم چقدر خوشحالم که منظورم را می‌دانی. منظورم را دقیق می‌دانی و توضیج دادن را رها می‌کنم.   این روزها فکر میکنم من چه کسی هستم؟ «من» مدام در حال تغییر است با وجود اینکه سال‌هاست احساس سکون دارم. از وقتی اینجا ننوشتم احساس سطحی بودن می‌کنم. بعضی وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم نکند واقعا از ترس معلوم شدن این سطحی بودن، اینجا نوشتن را رها کرده‌ام؟ حالا خیلی چیزها را می‌دانم و همین دانستن نشانم داده که چقدر نمی‌دانم. سطحی و میان مایه‌ام.   سالی که گذشت سی ساله شدم. آن روز نوشتم که باورم نمی‌شود من همان دختر اول دبیرستانی هستم که این وبلاگ را شروع به نوشتن کرد. به فرآیند بزرگ شدن خودم که فکر می‌کنم همیشه تعجب می‌کنم که این «من» کی شکل گرفت. می‌دانم این شکل گیری یک فرآیند تدریجی است و از ابتدای تولد شروع می‌شود. منظورم آن «آنی» است که من امروزی را شکل داد. فکر می‌کنم «آن» من همان دورانی بود که سیزارتا بودم. دوم و سوم دبیرستان. کاپشن سفید. حیاط برفی خرد. پنجره راهروی ساختمان راهنمایی و نگاه‌های صبح یکشنبه و پنجشنبه. قرار نانوشته آن پنجره. من و آن یکی فاطمه. پانزده سال گذشته است. خیلی خوشبخت بودم که تمام این لحظات ناب را در زندگی‌م داشته‌ام.   پست قبلی را خواندم و دیدم نگران مادر شدن بودم. هنوز هم نگرانم. هنوز هم نتوانسته‌ام این تصمیم را بگیرم. هنوز هم مادر نیستم. فرقش این است که پارسال حتی نمی توانستم خودم را مادر تصور کنم. از تصورش دچار اضطراب می‌شدم. ولی الان می‌توانم. الان می‌توانم در خیال و تصورم مادری باشم که به خمیازه‌های نوزاد چند روزه‌اش نگاه می‌کند و قند ته دلش آب می‌شود. حتی الان هم ته دلم قند آب شد.   در این دنیای پرهیاهو، اینجا هنوز آخرین سنگر است. مغازه‌ای متروک و خاک گرفته در خیابانی فرعی در شهری شلوغ‌. خیابان وبلاگستان فارسی تا همین چند سال پیش پررونق بود ولی حالا فقط یک خیابان فرعی بی اهمیت است در شهر شلوغ شبکه‌های اجتماعی. از این خلوتی احساس خوبی دارم. می‌توان صندلی‌ام را بگذارم دم در مغازه، برای عابران این خیابان با صدایی کمرنگ، قصه بخوانم. برای دل خودم قصه بخوانم. من همیشه آدم قصه‌‌ها بودم. هنوز هم هستم.   + نوشته شده در  چهارشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۹ساعت 0:0  توسط تا آنگاه که دیوانه شدم...ادامه مطلب
ما را در سایت آنگاه که دیوانه شدم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5talkative6 بازدید : 34 تاريخ : چهارشنبه 13 اسفند 1399 ساعت: 2:11

نوشتن مثل سفری است که وقتی آغازش می‌کنی باید تا انتها بروی. نوشتن نیروی محرکه‌ای می‌شود برای نوشته‌های بعدی. وقتی موتورت گرم بشود، دوست داری مدام بنویسی. حتی توی سرت افکارت را می‌نویسی. قبلا وقتی می‌خواستم فکر کنم، تصویر ذهنی‌م از فکر کردن، از این گفتار ناملفوظ، تایپ کردن بود. توی سرم افکارم را تایپ می‌کردم. حالا انگار دوباره این جرقه زده شده است. دلم این نوع مکالمه را می‌خواهد. نوشتن و کشف واقعیت‌ها. نوشتن و دیدن ناگفته‌ها.   تمام چیزهایی که این سال‌ها درگیرم کرده است تکراری‌ست. مفاهیمی مثل عدالت، فقر، بیماری، نقصان، جامعه مدنی و... . هیچ چیز جدیدی برایم وجود ندارد. ولی این تکرار هر بار منجر به دریافت جدیدی می‌شود. احساس میکنم اگر به پیری برسم، باز هم این روند همین طور پابرجاست. تکرار، دریافت جدید و بازنگری داشته‌ها. هر وقت نوجوانی را می‌بینم که درگیر این مسائل است تعجب نمیکنم. در واقع از تعجب دیگران بیشتر تعجب می‌کنم. به نظرم از 14 سالگی این روند شروع می‌شود. برای همین نه خود قبلی‌ام را سطحی و خردسال می‌بینم و نه تمام 15 ساله‌های جهان را. اصلا غیر از این باشد عجیب است. چقدر دلم کشف و شهود نوجوانی‌ام و کتاب خواندن سر کلاس را می‌خواهد. دلم هم‌صحبتی عمیق می‌خواهد. هم‌صحبتی و صحبت از تمام افکار تاریک و روشن. تصورات عجیب و تخیل کردن در مورد غیرممکن‌ترین وضعیت‌های انسانی.   پیوست: دیروز که با بچه‌ها در مورد دیمن حرف زدیم، تعجب کردم که چطور حتی به یاد ندارم تا کجای داستان رها کردم! یکم که بیشتر توضیح دادند یادم افتاد تا جایی دیده بودم که الینا و بانی به هم وصل شده بودند. چقدر از الینا متنفر بودم خدایا. دلم برای آدم‌های قصه‌های مختلف تنگ شده. خیلی وقته به  آدم‌های قصه‌ها عمیق فکر نکردم. به دیمن، به اِما، به اولیویا، به پیتر، به والتر، به خانواده کالن، به جین، به الیزابت... به یور هندز آر کُلد ^_^   + نوشته شده در  چهارشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۹ساعت 22:8  توسط تاکتیو  آنگاه که دیوانه شدم...ادامه مطلب
ما را در سایت آنگاه که دیوانه شدم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5talkative6 بازدید : 36 تاريخ : چهارشنبه 13 اسفند 1399 ساعت: 2:11

هنوز این عادت شب‌های امتحان را دارم. عادت فکر کردن به کل کائنات و مشکلات بشری و تحولات فردی دقیقا در شب‌های امتحان.  وقتی برای دوستی نوشتم که امروز دقیقا در جایی هستم که ده سال پیش آرزویش را داشتم، بار دیگر با این واقعیت مواجه شدم که چه آرزوهای بی اهمیتی داشتم. البته قسمت سرزنشگر وجودم به یادم می‌آورد که الان باید دکتری هم گرفته بودم نه اینکه تازه این دوره را شروع کنم. ولی خوشحالم. واقعا خوشحالم. می‌خواهم به تجربه زیسته‌ام غنا ببخشم. می‌خواهم شروع کنم به تجربه کارهای ریز و درشتی که همیشه به تعویق می انداختم. همیشه در زندگی من یک ددلاینی بوده است و کارهایی که دوست داشتم تجربه کنم را به تاخیر می انداختم. همیشه می‌گفتم بعد از کنکور، بعد از لیسانس، بعد از کنکور ارشد، بعد از ارشد، بعد از مقاله، بعد از پروپوزال، بعد از دکتری، بعد از ...! این بعدها تمامی ندارد. ولی عمر من تمام خواهد شد. تمام خواهد شد بدون تجربه کردن. همین حالا هم 31 سال دارم! چند ماهی است سفالگری با چرخ را شروع کرده‌ام. قدم بعدی‌ام کمی نجاری است. در ورزش‌ها احتمال سراغ تجربه کردن اسکواش و اسکی بروم. ماهی حداقل یک بار کوه بروم. اگر زنده بمانم و جهان بعد از کرونا را ببینم و وسع مالی هم اجازه بدهد دلم چند سفر می‌خواهد. من حتی هنوز شیراز را هم ندیده‌ام! می‌خواهم پول جمع کنم برای دیدن شفق قطبی. ارتباطم با خانواده و دوستانم را تقویت کنم. دوستی‌های جدید بسازم. خیلی وقت است تمام این‌ها را رها کرده‌ام.     + نوشته شده در  یکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۹ساعت 12:39  توسط تاکتیو  آنگاه که دیوانه شدم...ادامه مطلب
ما را در سایت آنگاه که دیوانه شدم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5talkative6 بازدید : 34 تاريخ : چهارشنبه 13 اسفند 1399 ساعت: 2:11

شروع کردن همیشه برایم سخت بوده. حالا میخواهد نوشتن مقاله و پروپوزال باشد یا جمع کردن لباس‌هایم از روی میز نهارخوری! انقدر شروع کردن را به تعویق می اندازم که دیگر هیچ مجالی نباشد و مجبور شوم در آخرین ل آنگاه که دیوانه شدم...ادامه مطلب
ما را در سایت آنگاه که دیوانه شدم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5talkative6 بازدید : 37 تاريخ : پنجشنبه 27 آذر 1399 ساعت: 21:36

 قصه‌ها آدم‌ها را به عمیق‌ترین لایه‌ها می‌برند. یک قصه‌ی عشقی معمولی معمولی من را می‌برد به سال‌ها پیش. به جرئت می‌‌توانم ادعا کنم عشقی که امروز خرج می‌کنم و دریافت می‌کنم بزرگتر از گذشته است. عش آنگاه که دیوانه شدم...ادامه مطلب
ما را در سایت آنگاه که دیوانه شدم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5talkative6 بازدید : 48 تاريخ : پنجشنبه 27 آذر 1399 ساعت: 21:36

به همان میزانی که انسان‌ها را دوست داریم و باورشان داریم در برابرشان آسیب‌پذیریم. مدتی پیش وقتی با اعضای خانواده مافیا بازی می‌کردیم متوجه این قضیه شدم. با اینکه سراسر این بازی بر مبنای دروغ، اتهام و آنگاه که دیوانه شدم...ادامه مطلب
ما را در سایت آنگاه که دیوانه شدم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5talkative6 بازدید : 34 تاريخ : پنجشنبه 27 آذر 1399 ساعت: 21:36